56
غزل شمارهٔ ۸۵۵
دل فدا کرده ایم و جان بر سر
خانمان باخته جهان بر سر
حاجیان گر به پا به مکه روند
خوش رواننند عاشقان بر سر
دامنش را اگر به دست آریم
سر به پایش نهیم و جان بر سر
بس که سودای زلف او پختیم
دیگ سودا رود روان بر سر
خاک پایش که تاج فرق من است
می نهم همچو سروران بر سر
خم می خوش خوشی به جوش آمد
رفت مستانه این زمان بر سر
بت پرست ار ببیند این بت من
سر ببازد روان بتان بر سر
خوش میانی گرفته ام به کنار
تا چه آید از این میان بر سر
نعمت الله جان به جانان داد
دل و دین نیز این و آن بر سر