87
غزل شمارهٔ ۶۰۹
خراباتست و خم در جوش و ساقی مست و ما بی خود
سر از دستار نشناسیم و می از جام و نیک از بد
حضور باده نوشان است و رندان جمله سرمستند
نمی بینم کسی مخمور اگر یک بینم ور صد
اگر شمعی ز دلگرمی بپیچد از هوایش سر
روان از آتش غیرت کشیدش تیغ بر سر زد
ز آب و خاک میخانه مرا ایجاد فرمودند
زهی جام و زهی باده زهی موجد زهی موجد
در آن سرحد که جان بازند ما آنجا وطن داریم
که دارد عشق همراهی که می آید بدان سرحد
گذر فرما به خاک ما زیارت کن دمی ما را
که نور روح ما روشن توان دیدن در آن مرقد
صراط مستقیم من طریق نعمت الله است
به عمر خود نمی گردم سر موئی ز راه خود