75
غزل شمارهٔ ۵۹۸
ذوق ما در جهان نمی گنجد
حال ما در بیان نمی گنجد
دلبرم دلنوازئی فرمود
در برم دل از آن نمی گنجد
در دل عاشقان خوشی گنجد
آنکه در جسم و جان نمی گنجد
زر چه باشد چو سر ندارد قدر
دل که باشد چو جان نمی گنجد
جان و جانان حریف یکدگرند
غیر رطل گران نمی گنجد
برو ای عقل دور شو ز اینجا
جبرئیل این زمان نمی گنجد
ما کلام خدا که می خوانیم
سخن این و آن نمی گنجد
بزم عشق است و ما سبک روحیم
زاهد جان گران نمی گنجد
نعمت الله حریف و ساقی یار
غیر او در میان نمی گنجد