81
غزل شمارهٔ ۴۰۰
روحها در روح اعظم فانی است
در حقیقت خدمتش هم فانی است
گرچه آدم باقی است از وجه حق
هم بوجهی نیز آدم فانی است
جام جم فانی است نبود این عجب
این عجب بنگر که جم هم فانی است
ایکه گوئی فوت شد شادی ما
غم مخور زیرا که هم غم فانی است
گردمی با جام می همدم شوی
دمبدم در غیر آن دم فانی است
قطره و موج و حباب و جام می
نزد ما این جمله دریم فانی است
شبنمی بودیم ما چون آفتاب
خوش طلوعی کرد شبنم فانی است
هرچه باشد غیر او فانی بود
اوست باقی سوز و ماتم فانی است
گر بوجهی اسم اعظم اسم اوست
در مسما اسم اعظم فانی است
دیگری را کی بود خود دار و گیر
اندر آن میدان که رستم فانی است
ما همه خود فانی و او باقی است
بشنو از سید که عالم فانی است