78
غزل شمارهٔ ۳۳۱
شاه شاهان گدای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوت سرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانیم به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست