74
غزل شمارهٔ ۲۲۸
تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است