شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۶۱
شاه نعمت الله ولی
شاه نعمت الله ولی( غزلیات )
87

غزل شمارهٔ ۱۶۱

عشق او آب حیات و آن حیات جان ماست
این چنین سرچشمه ای در جان جاویدان ماست
گنج عشق او که در عالم نمی گنجد همه
از دل ما جو که جایش در دل ویران ماست
جان ما با غیر اگر باری حکایت کرده است
تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ماست
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
گر نظر بر آب داری این همه از کان ماست
هر که بینی دست او را بوسه ده از ما بپرس
زانکه او از روی معنی صورت جانان ماست
در سماع عاشقان آن ماه چرخی می زند
خوش بود دور قمر دریاب کاین دوران ماست
هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافته
نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ماست