89
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در خرابات مجو همچو من میخواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری