91
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
از جان گذرم وز سر جانان نتوانم
گوئی که برو توبه کن از باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود
لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم
صدخانه توانم که به یک دم بگذارم
ترک در میخانهٔ رندان نتوانم
با عشق در افتادم و تدبیر ندارم
در درد گرفتارم و درمان نتوانم
راز دل و دلدار نخواهم که بگویم
اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم
با سید رندان خرابات حریفم
منکر شدن حال حریفان نتوانم