70
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
در همه آینه یکی نگرم
آن یکی در هزار می شمرم
هر چه بینم به نور او بینم
جام گیتی نماست در نظرم
زندهٔ جاودان منم که به عشق
جان به جانان خویش می سپرم
او خبیر است و من خبیر خبیر
تا نگوئی ز خویش بی خبرم
عارفانه مدام در سیرم
هر زمان در ولایت دگرم
پای بوسش اگر دهد دستم
از سر کاینات در گذرم
نعمت الله چو نور چشم منست
جام و جم را به همدگر نگرم