155
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر
ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر
مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی
بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر
چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج
چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر
توئی که بر لب دریای جسم معتکفی
تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر
بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش
تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر
تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست
تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر
چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری
تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر
تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن
تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر
منم ز جام الست و می بلی سرمست
تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر
تو در خماری و میخانه را نمی جوئی
تو را ز مستی مستان آن سرا چه خبر
هزار چشمه آب حیات در نظر است
تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر
برآ به دار فنا تا بقای ما بینی
فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر
تو را چو درد دلی نیست ای برادر من
ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر
به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی
ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر
چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی
ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر
به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز
تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر
چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه
تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر
نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب
تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر
ز حال سید ما گر خبر نمی داری
عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر