136
یسئلونک عن الروح قل الروح من امرربی
در کلام مجید ایزد فرد
« امر» گفت آن چنانکه یادش کرد
تو به حرص و حسد میالایش
به خصال حمیده آرایش
با سگ وخوک همنشین مکنش
با رفیقان بد قرین مکنش
چون کند مرگ از همه دورت
وافکند پشت در کو گورت
بود او محرم حصور ابد
در نیاید به تنگنای لحد
هست اینجا برای قوت و قوت
بازگشتش به عالم ملکوت
چار عنصر چو در شمار آید
تن مرکب از این چهار آید
جان چو از تن مفارقت جوید
هر یکی سوی اصل خود پوید
آنچه از هستی اش نشان ماند
جان بود جان، که جاودان ماند
قفس پنج حس را بشکن
مرغ جان را ازو برون افکن
باز را در قفس چه کار بود؟
جای او دست شهریار بود
زین نشیمنگهش برون انداز
تاکند در هوای او پرواز