214
فصل در صفت عشق و محبت
گر حیات ابد همی خواهی
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زن که کار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سر عشق نتوان گفت
آنچنان در به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر آنچنان باشد
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سریست در سه حرف نهان
سخن سر عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشقبازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تابود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق ، دل باید
مرکب عشق سخت تیزرواست
هر زمانیش منزلی زنو است
هر که با عشق همعنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل زخبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق بازی کن
عشقبازی ( است ) وعشق بازی نیست
هوسی به زعشقبازی نیست