شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
اندر مدح صدرالامام تاج الوزراء ابی محمدبن الحسن بن منصور گوید
سنایی
سنایی( الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل الامان )
136

اندر مدح صدرالامام تاج الوزراء ابی محمدبن الحسن بن منصور گوید

سرِ احرار سیّدالوزرا
که ورا برگزید بار خدا
در محل کفایت و امکان
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحب صاحب ری و کرمان
راعی خاص و عام جمله عباد
صاحبی به ز صاحب عبّاد
نیست مانند او به هفت اقلیم
از صدور جهان حدیث و قدیم
بری از عیب و هرچه باشد عار
در وزارت بسان صاحب غار
پیشوای صدور در عالم
ملک را رای او چو خاتم جم
ملکت از وی مرفّه و نازان
هفت سیاره اش چو دم سازان
روزی جن و انس در کلکش
وحی مُنزل سرشته در سلکش
ظلم و عدل از اشارتش حیران
ظلم گریان و عدل ازو خندان
درو درگاه عقل و جان سر اوست
نردبان پایهٔ فلک در اوست
دیده از وی کمال خلق و ادب
عقلش اکفی الکفاة کرده لقب
خطبه کرده زمانه بر شرفش
آسمان دست بوس کرده کفش
دایه و مایهٔ خرد قلمش
قُبله و قبله جای جان قدمش
بر زمین آسمان امکانست
بر فلک سایه بان رضوانست
عقل مدح و خطاب وی گوید
عقل خود جز صواب کی گوید
آنکه حاتم اگر شود زنده
شود از جان و دل ورا بنده
فطنت و ذهن پای بر جایش
برده تا عرش رایت رایش
باشد اندر نظام هردو سرای
مرد صاحب حدیث و صاحب رای
اندر آن نیمه سنّت آرایست
وندر این نیمه ملک پیرایست
بوده صاحب حدیث بهر خدای
هست در شغل ملک صاحب رای
صاحب رای شه روّیت او
ناصح دین شه طویّت او
مرد کز بهر دین خرد را باخت
باخردتر ازو خرد نشناخت
عالمی عاملست در ره دین
کافی کاملست و با آیین
شد ترازوی دین وزارت او
زان بدو راست شد امارت او
در وزارت قویست بازوی او
زان سبب قلب خوان ترازوی او
هست در مجلس خداوندی
بی بدان را به نیک پیوندی
مرد دین را شریعت آموزد
شمع در پیش شمس نفروزد
خردی را که پیش حق یازد
آن خرد پیش شرع دربازد
گر زند در صلاح ملک نفس
نه ز خود کز خدای بیند بس
عالم از بهر بندگی کردن
از فلک طوق ساخت در گردن
پس از این دهر پر امارت را
نسخه زین در برد وزارت را
طینتش بر وفای دین مجبول
طیبتش در صفای دل مشغول
بخشش او به وعده و به سؤال
نه امل مال بل امل را مال
آفتاب آب آسمان تصویر
ماه دیدار و مشتری تأثیر
صورت و صیتش آشکار و نهان
چشمهٔ چشم چرخ و گوش جهان
دینش فارغ ز گوشمال زوال
جاهش ایمن ز چشم زخم کمال
خط ندانم سیاه تر یا موی
دل ندانم ظریف تر یا روی
چون دلت بود نافعی از تو
شاد شد جان شافعی از تو
زانکه در مذهبش قوی رایی
دست بر کار و پای بر جایی
در ره او خود از چو تو دلبند
هیچ زن برنخاست از فرزند
آز با جود او چو ممتلیان
پست همچون سبال جنبلیان
ظلم گریان ز عدل او شب و روز
که نشد بعد از آن به خود پیروز
آن وزیران که لاف عدل زدند
پیش عدلش به ظلم نامزدند
تا برانداخت ظلم را خانه
نیست در ملک غزنه ویرانه
ملک غزنین بهشت را ماند
تا درو خواجه کار می راند
ظالمان را ز مملکت برکند
فتنه در خاندان ظلم افکند
سال و مه در نظام دین کوشد
کفر و بدعت ز بیم بخروشد
در صلابت درین زمان عمریست
بنمای ای تن ار چنو دگریست
این مثابت بهرزه یافته نیست
وین به بالای غیر بافته نیست
در ورع همچو شبلی صوفی
در نکت بوحنیفهٔ کوفی
در حفاظ وفا یگانه شدست
اختیار همه زمانه شدست
عیش عالم بدو شده تازه
هنر او گذشت از اندازه
شهر یاری تنی شد او جانست
انس و جن مر ورا بفرمانست
روز و شب در صلاح کار جهان
سال و مه زو بود قرار جهان
قبلهٔ دانش است و جان شریف
کس چنو نیست بردبار و لطیف
در زمانه به خط چنو کس نیست
با خطش خط مقله جز خس نیست
خواجهٔ خواجگان هفت اقلیم
کرده سلطان جهان بدو تسلیم
پادشاهان ز وی کله یابند
بی رهان از لقاش ره یابند
همچو گردون همی کُله بخشد
عفو بستاند و گنه بخشد
از هنر تاج گشته بر وزرا
درِ او مأمن همه فضلا
تا که بنشست خواجه در بالش
بالش آمد ز نار در بالش
شهر غزنین چه کرده بود از داد
که ورا زین صفت وزیری داد
زین سپس اهل غزنی از غم و رنج
رسته گشت و نشست بر سرِ گنج
آن کز اندوه فقر می بگریست
غم فراموش کرد و شاد بزیست
چون خدا راه حکم بگشاید
حکمت خود به خلق بنماید
زین صفت پیشکار بنشاند
کار عالم به حکم او راند
شاه بهرامشاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر
شاه با عدل و خواجه با انصاف
نیست این امن و ایمنی ز گزاف
هرکجا عدل و امن روی نمود
خلق در رأفت و خوشی آسود
طن چه داری که اینچنین بنیاد
شاه بهرامشه بهرزه نهاد
چشم بد دور باد از این سلطان
که جهان را به عدل داد امان
خواجه را بر ممالکش بگماشت
که بدو دین و شرع سربفراشت
بر خلایق شده مبارک پی
خواجگان پیش وی شده لاشی
در محاسن به کار دو جهانی
چون محاسن سپید و نورانی
تا جهانست شادمانه زیاد
جان او جفت رنج و درد مباد
تا جهانست باد دلشادان
که جهانیست از وی آبادان
برکه بر جان و خاندانش باد
جان ما جمله در امانش باد