شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت در عفو پادشاه
سنایی
سنایی( الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل الامان )
126

حکایت در عفو پادشاه

آن شنیدی که گفت نوشروان
مطبخی را به وقت خوردن نان
چون برو ریخت قطره ای خوردی
گفت هیهات خون خود خوردی
زین گنه مر ترا بخواهم کشت
تابم از خشم می رود در پشت
مطبخی چون شنید این گفتار
شد خلیده روان و رفت از کار
در زمان ریخت چون همه مردان
کاسه اندر کنار نوشروان
گفت عذر تو از گنه بگذشت
زخم شمشیر بینی و سر و تشت
ای سیه روی این چه اسپیدیست
گفت ای شاه وقت نومیدیست
گنهم خُرد بود ز اوّل حال
کشتن از بهر آن چو بود محال
بر گناهم گناه بفزودم
بر تن و جان خود نبخشودم
تا نپیچند خلق بر انگشت
که یکی را برای هیچ بکشت
تو نکو نام زی که من مُردم
بدی از نام تو برون بُردم
گفت خسرو که نیست کردارت
در خور نکته های گفتارت
زشت کاری و خوب گفتاری
از تو آموخت چرخ پنداری
فعل تو من به گفت تو دادم
شاد زی تو که من ز تو شادم
داد خلعت به ساعتش بنواخت
زانکه معنی این سخن بشناخت
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت کشتن خلاص جان یابی
اوّل آن به که مستمع طلبی
که ندانند هندوان عربی
سخن از مستمع نکو گردد
کهنه از روزگار نو گردد
هرکه در بصره هندوی گوید
چهره از خون دل همی شوید
ای شهنشاه عالم عادل
جان دشمن بکش ز اکحل دل
بکن از تیغ هندی ای خسرو
ملکت کهنه را چو گلشن نو