شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت در کمال عشق و عاشقی
سنایی
سنایی( الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح )
273

حکایت در کمال عشق و عاشقی

عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مُرد و خوش همی خندید
گفت کاخر بوقت جان دادن
خندت از چیست و این خوش استادن
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کُله نبود
عشق و معشوق اختیاری نیست
عشق زانسان که تو شماری نیست
عشق را کس وجود نشناسد
هر دلی را وطن نپرماسد
گر نکو بنگری نه جای شکست
عشق را ره ورای نُه فلکست
عاشقی خود نه کار فرزانه است
عقل در راه عشق دیوانه است
در رهِ عشق کاینات همه
ستد از عجز خود برات همه
عرش و فرش از نهاد او حیران
باز گشته ز راه سرگردان
کس نداده نشان ز جوهر عشق
هیچ کس نانشسته همبر عشق
نقد عشق از سرای ارواحست
نه ز اشخاص و شکل و اشباحست
راه نایافته بیافتن است
عشق بی خویشتن شتافتن است
کفر و دین عقل ناتمام بُوَد
عشق با کفر و دین کدام بُوَد
هرچه در کائنات جزو کل اند
در ره عشق طاقهای پل اند
عود و بیدی که سوختی همبر
دود اگر دو یکیست خاکستر
بید با میوه دار و خار و خدنگ
همه را آتشی کند یک رنگ
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ در اوست
مرد صورت پرست را گه کار
کفش دستار دان کمر زنّار
هرچه آن نقش دور گردونست
از سرا ضرب عشق بیرونست
عشق برتر ز عقل و از جانست
لی مَعَ اللّٰه وقت مردانست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
طفل را بارِ عشق پیر کند
پشه را عشق باشه گیر کند