141
در وجد و حال
در طریقی که شرط جان سپریست
نعرهٔ بیهده خری و تریست
مردِ دانا به جان سماع کند
حرف و ظرفش همه وداع کند
جان ازو حظِّ خویش برگیرد
کارها جملگی ز سر گیرد
با مرید جوان سرود و شفق
همچنان دان که مردِ عاشق و دق
حال کان از مراد و زرق بُوَد
همچو فرعون و بانگ غرق بُوَد
بانگ او حال غرق سود نکرد
آتش آشتیش دود نکرد
الامان ای مخنّث ملعون
بهر میویز باد دادی کون
هرکه در مجلسی سه بانگ کند
دان کز اندیشهٔ دو دانگ کند
ور نه آه مرید عشق الفنج
همچو ماریست خفته بر سر گنج
اژدها کو ز گنج برخیزد
مُهرهٔ کامش آتش انگیزد
کخ کخ اندر فقر چیست خری
چک چک اندر چراغ چیست تری
آب و روغن چو درهم آمیزد
نور در صفو روغن آویزد
تف چو روغن ز پیش برگیرد
نم بیگانه بانگ درگیرد
آه رعنایی طبیعت تست
راه بینایی شریعت تست
آینه روشنست راه شما
پردهٔ آینه است آه شما