117
فصل اندر ضعف و پیری
راکعم کرد روزگار حسود
از پس این رکوع چیست سجود
تا جوانی مددگه من بود
جوی عمرم پر آب روشن بود
آخر از آب من ز پاک بری
خاک سردی ببرد و باد تری
مرد چون پیر گشت عاجز گشت
شاب را شیب و عجز عاجز گشت
روزگار حسود بی باکم
از دل شوخ و جان غمناکم
کرد پشتم کمان و کام چو تیر
کرد رویم چو قیر و موی چو شیر
کرده از بهر پشت نامه مرا
برنهاده به نامه عامه مرا
پای بر پایم آمد از غم شست
لاجرم دست می زنم بر دست
پس چو نور شباب حاضر نیست
تار پیری و تیر هردو یکیست
گشت بالا دوتا و با تن گفت
که همی زیر خاک باید خفت
لاجرم رغم هردو دیدهٔ من
جوهر عمر به گزیدهٔ من
خوش خوش از من جهان هزل و مجاز
عاریتها همی ستاند باز
کاندرین کارگاه هزل و هوس
واندرین تنگنای مانده نفس
مرد را عارض سیاه نکوست
کاندُه دشمنست و شادی دوست
در نگر در من ای رفیق به مهر
سوی آن مرگ سرخ و زردی چهر
تا بدانی که پیش از آن ایّام
در سرای غرور و گلشن کام