شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۷۹
سنایی
سنایی( غزلیات )
102

غزل شمارهٔ ۷۹

شور در شهر فگند آن بت زنارپرست
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
پردهٔ راز دریده قدح می در کف
شربت کفر چشیده علم کفر به دست
شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش
نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش
که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست
اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او
از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست
هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست
که در آن ساعت زنار چهل گردن بست
گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد
خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست
بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم
که به بتخانه نیابیم همی جای نشست