شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۳۶۸
سنایی
سنایی( غزلیات )
76

غزل شمارهٔ ۳۶۸

ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته
جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته
تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز
کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته
بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای
طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته
تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت
در هوا چون فاخته پری و بال آخته
مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست
آب و آتش آشنا را داند از نشناخته
یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد
از پسش دشمن همی آمد علم افراخته
آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد
کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته
آتش نمرود و آن لشکر نمی بینم به جای
زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته
ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید
هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته