103
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه
ای خردمند موحد پاک دین هوشیار
ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند
نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول
تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس
بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار
گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟
گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار
چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین
آنکه شد از علم او دین محمد آشکار
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم
اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار
بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت ست
ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار
معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ
ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار
اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او
هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار
این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر
یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد
حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار
خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری
تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار
گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست
سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار
آمدی تو بی خبر و ز خویش رفتی بی خبر
نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی
چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار
طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون
هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار
خانه ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش
صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار
نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست
کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست
نسر واقع در حمل چون کرده اند آنجا نگار
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده
حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش
تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن
بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش
معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را
گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
می چنین گوید که زرق ست این مسلمانی و فن
خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز
پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه
چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:
می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن
کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش
مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
آنک می دارند روزه گوید ار او راست مزد
ساغری می بایدم معشوق زیبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو
عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین
شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده وار
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی
داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم
رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج دار
چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود
بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید
از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
حلقه های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون
اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو
آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد
زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ
حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق
مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
خصم می گوید که صانع نیست عالم بد قدیم
این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را
صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
تخته ای را منکری کت صانعی باید قدیم
می نداری استوارم من روا دارم مدار
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون
می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم
گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان
ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش
سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی
تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست
می کند آزادی موی سیه کافوروار
قطره ای آب آمد اندر کوزه ای کش سرنگون
صورتی زیبا پدید آورد از وی بی عوار
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند
کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی
آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار
نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید
هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار
آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود
گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار
در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست
چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار
صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار
طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف
عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار
این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند
آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار
آنچه می گوید بدیدم من به یونان خانه ای
این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار
رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل
قادر معطی و دانا خالق بر و بحار
ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع
محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر
چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت
کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار
گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن
ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار
ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست
میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار
هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول
اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار
گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای
شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار
ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد
دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار
گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان
زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار