99
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی
مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور
تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی خبر
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل
خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء
آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری
جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست
هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد
شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر
کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام
کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر
سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور
سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر
غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک
عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر
چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک
حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در
هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت
گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب
گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر
ذره ای از برق قهرش گر برافتد بر سما
نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر
سایه ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین
بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر
ذره ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب
یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر
ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول
صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور
اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک
هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر
ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه
وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر
گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل
پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر
در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب
می برون آری و هستی و هر زمانی بنده تر
بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین
کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر
لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو
اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر
از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ
زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک
زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر
مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش
آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر
شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک
باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر
شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام
دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر
روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت
همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر
از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر
دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر
از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر
میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او
بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر
دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم
دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر
دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گر چه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر
گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو
تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر
اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان
تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در
تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو
نیزه ها گردد ز فرق تاجداران تاجور
گرز بندد پرده ای بی جامه بر راه قضا
تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز
چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر
نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست
کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور
روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا
رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
زمره ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر
کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو
روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر
ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب
سایه وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر
نیزه ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف
باره ای در زیر ران هامون برو گردون سیر
باره ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی
همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر
راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او
گر چه در روزه ست مفتی کی نهد حکم سفر
سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار
پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر
هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان
خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر
گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل
آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر
بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره ای
بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر
هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو
می فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست
آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه تر
با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر
جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر
بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر
ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند
وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر
جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز
نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر
خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت
مویشان در عرقشان گشته ست همچون نیشتر
با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل
خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور
باز چون در بحر فکرت غوطه خوردی بهر نظم
گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر
هیچ فاضل در جان بی نثر و بی نظمت نراند
بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر
آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد
ز آتش طبعت چرا زاده ست چندین شعر تر
شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز
با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر
گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر
بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا
کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر
زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک
آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر
گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را
یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر
آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور
هرکرا تشنه ست لابد رفت باید زی شمر
شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر
گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات
لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر
خانهٔ آحاد پیشست از الوف اندر حساب
در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر
یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد
اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر
بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد
شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر
ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول
یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر
باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی مسا
باد شام حاسدت تا روز محشر بی سحر
بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:
خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر