85
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷
ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی
دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب
خیمه ات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق
رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار
از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری
ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی
بار سازی بر خرت آلت نمی بینی همی
از چه معنا بگذری تو آتش اندر خر زنی
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی
باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی
از هوای آدمیت سینه را معزول کن
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم
پردهٔ دیگر نوازی زخمهٔ دیگر زنی
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند
فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه
تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال
شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی
چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود
روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا
از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب
عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی
گر ازین دعوی بی معنی قدم یکسو نهی
پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی
نکته های خوب من چون شکر آید مر ترا
پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند
منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی
ای سنایی راست می گویی ز کج گویان مترس
تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی