93
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳
ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو
وی کلاه فرق مردان پای تابهٔ پای تو
چرخ گردان در طواف خانهٔ تمکین تو
عقل پیر احسنت گوی حکمت برنای تو
چون خجل کردی دو عالم را پدید آمد ز رشگ
کحل ما زاغ البصر در دیدهٔ بینای تو
پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ
نایبان اندر زمین هستند شرع آرای تو
خلد را نور جمال از روی جان افروز تست
حور را عطر عذار از موی عنبرسای تو
کو یکی سلطان درین ایوان که او هم تخت تست
کو یکی رستم درین میدان که او همتای تو
کی فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو
ای ندیده بر زمین کس سایهٔ بالای تو
در شب معراج همراهت نبودی جبرییل
گر براق او نبودی همت والای تو
تا برونت آورد یزدان از نگارستان غیب
هر دو عالم کرد در حین روی سوی رای تو
ای مبارز راکبی کز صخره تا زهره بجست
خنگ زیور مرکب خوش گام ره پیمای تو
عرش چون فردوس اعلا سایبان تخت تست
زان که بهر خود ندارد سایبان مولای تو
گشت سیراب از شراب علم تو خلق دو کون
چون نگه کردیم تا لب بود پر دریای تو
ای دریغا گر بدندی تا بدیدندی به چشم
هم خلیل و هم کلیم آن حسن روح افزای تو
آن یکی از دیده کردی خدمت نعلین تو
وان دگر از مژه رفتی بی تکلف جای تو
در بهشت از بهر خودبینی نباشد آینه
آینهٔ سیمین بر آن آنجا بود سیمای تو
نیست امید سنایی در مقامات فزع
جز کف بخشنده و مهر جهان بخشای تو