189
شمارهٔ ۳۵ - ورود سر مطهر به دیر راهب
چون سر مهر افسر سبط رسول
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بی نیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسرده اش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بی نشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بی سامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بی سر گشته ام
تشنه بی سر زیر خنجر گشته ام
دیده ام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بی دستی عباس من
قاسم داماد بی سر دیده ام
تیر در حقلوم اصغر دیده ام
گشته از بی باکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر داده ام
جان و سر در راه داور داده ام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من می زنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرت آباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگ تر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بی تاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچه های گلشن باغ بتول
میوه های نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بی گناه
کز شرار تشنگی پر می ،ند
چنک بر پستان مادر می زند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب می خواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چاره یی بر قلب بی تابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را