شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۷ - قضیه حضرت خلیل با نمرود
صامت بروجردی
صامت بروجردی( کتاب الروایات و المصائب )
150

شمارهٔ ۲۷ - قضیه حضرت خلیل با نمرود

شنیدم حدیثی برون از عیوب
که مسطور بد در حیوه القلوب
که چون کرد به اساره عزم رحیل
شد از شهر نمرود بیرون خلیل
ز بیم تماشای نا مرد و مرد
نهان ساره ا بر به صندوق کرد
چو رو سوی بیت المقدس نمود
ز قبطی شهی بر سر راه بود
ز ملکش هر آن کسی که کردی عبور
گرفتند عشار از وی عشور
پی عشر اموال عشارها
گشودند یک یک همه بارها
چو نوبت به صندوق ساره رسید
غم پور آذر بدل شد پدید
به عشار فرمود آن بی نظیر
پی عشر هر چند خواهی بگیر
دگر قفل صندوق را وا مکن
در او هر چه باشد تماشا مکن
از این گفته عشار پوشید چشم
گشود از درش قفل از روی خشم
بگفتا چه نسبت بدین زن تر است
بود بر تو بیگانه یا آشناست
خلیل الله از روی صدق مقال
بگفتا مرا هست این زن عیال
پی حفظ ناموس خود بی گمان
نمودم به صندوق او را نهان
بدو گفت عشار سر کن تو راه
که بایست رفتن بر پادشاه
ببردند بعد از همه قال و قیل
بر شاه صندوق لوط و خلیل
از این قصه چون شاه شد با خبر
ز صندوق در بسته بگشاد در
چو بر ساره آن جاهل خودپرست
نظر کرد و بر سوی او برد دست
خلیل الله از کار آن زشتخو
ز غیرت بگرداند از ساره رو
برآورد دست دعا ز آستین
بر خالق آسمان و زمین
که یا رب عیال من دل پناه
نگهدار از شر این پادشاه
بشد دست شه خشک از این خیال
نمود از خلیل خدا این سئوال
که شد خشک برگو چرا دست من
شد این درد بهر چه پابست من
بگفتا خدا صاحب غیرت است
ترا مانع از هتک این حرمت است
بگفتا گذشتم از این مدعا
بگو حق کند نرم دست مرا
چو شد دست او نرم بار دیگر
پشیمان نگردید زان شور و شر
برآورد دست طمع تا سه بار
پی اخذ آن گوهر شاهوار
رضا چون نیمگشت پروردگار
بشد دست او خشک در هر سه بار
از آن کرده نومید گردید شاه
بگفت از خداوند عالم بخواه
که بخشد به من باز دست مرا
نخواهد ز خجلت شکست مرا
چه در عهد او گشت ثابت قدم
خدا دست او نرم کرد از کرم
بیفتاد بر دست و پای خلیل
پذیرفت دین خدای خلیل
کنیزی که هاجر بود نام او
ببخشید بر ساره نیکخو
در اینجا دل از غصه در برطپید
مرا یاد آمد ز بزم یزید
یکی سرخ مو بو بر آن محبوس
چو افتاد چشمش به آن نوعروس
بگفتا به نزد یزید شریر
که باشد توقع مرا از امیر
که بخشد ز احسان همین دخترم
که از بهر خدمت به خانه برم
چو بشنید ای وی عروس این سخن
در آویخت از زینب ممتحن
که ای عمه آخر من دل دو نیم
همین بس نباشد که گشتم یتیم
گرفتم که ترک عزیزی کنم
چسان عمه دیگر کنیزی کنم
ز چشم اشک زینب روان شد چو شط
بدو گفت ظالم مکن این غلط
نه تو قادری نه یزید دغل
که گردید پیرامن این عمل
به پاسخ سرودش یزید این سخن
که سهل است این کار در نزد من
بگفتاکه نتوانی ای بد شعار
مگر کفر پنهان کنی آشکار
شد اندر غضب آن سگ روسیاه
زبان را گشود از پی ناسزا
بفرمود زینب که ای زشت خو
امیری بگو هر چه خواهی بگو
به بیهوده ما را تو سب می کنی
ببین بر که ظالم غضب می کنی
ز زینب حیا کرد آن تیره رو
بپرداخت بر منع آن سرخ مو
چه آن مرد آن گفتگو را شنید
بپرسید از آن بی حیای لعین
که این تیره روزان مگر کیستند
چنین در به در از پی چیستند
بگفتا که اولاد پیغمبرند(ص)
پسندیده خالق اکبرند
عال حسینند و سبط رسول
روان علی نور چشم بتول
چو شامی شنید از یزید این جواب
بگفتا شود خانمانت خراب
کشی سبط پیغمبر نیکنام
کشی عترتش را سوی بار عام
گمان کردم ای شوم بی نام و ننگ
که هستند اسیران روم و فرنگ
از این داستان (صامتا) شو خموش
که خیرالنسا در جنان شد ز هوش