شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)
صامت بروجردی
صامت بروجردی( کتاب الروایات و المصائب )
159

شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)

چنین ز بغض کتب شد روایتی تحقیق
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه می گویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذی الجوشن
برای کشتن آن بی معین تشنه جگر
گرفته آن سک بی آبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظه ای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه می کنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنه لبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بی کسیم را بدهر برپا کن