شمارهٔ ۸ - و برای او همچنین
283
شمارهٔ ۸ - و برای او همچنین
ای خسرو بی سر ای باب گرامم
بردند ز کویت آخر سوی شامم
در شام غریبان دادند مقامم
تلخ است از این جور از بهر تو کامم
صیاد قضا بود عمری به کمینم
تا خود به کدامین درگاه نشینم
اکنون به ییمی افکند اسیرم
کس نیست رساند پیش تو پیامم
بردار سر خویش از بهر نظاره
دوران به سکینه بسته ره چاره
ریزد ز دو چشم اشک چو ستاره
کردند سفر را از جور حرامم
دوران ز غمت خاک آخر بسرم کرد
از سنگ عدالت بی بال و پرم کرد
در وای غربت خوش دربدرم کرد
در گوشه محنت جا داد مدامم
بستی ز چه رو چشم از دختر زارت
ایجان و تن من بادا به نثارت
کردند مرا دور از قرب جوارت
در کنج خرابه دادند مقامم
بگرفته ز بس شمر بر من ز ستم تنگ
شیون شده کارم چون مرغ شباهنگ
لرزد دل دشمن سوزد جگر سنگ
از ناله صبحم از گریه شامم
بر آه و فغانم یک تن ندهد گوش
از جور سنان دل در سینه زند جوش
سیلی زدنم شمر بنموده فراموش
کز آل رسولم وز نسل امامم
در قید یتیمی هر کس که اسیر است
اندر نظر خلق پیوسته حقیر است
با پیک اجل گو زود آی که دیر است
شد زندگی دهر ای باب حرامم
اکنون که نمودند این قوم ز کینه
راست بسر نی ای مهر مدینه
کی گوشه چشمی گاهی بسکینه
ای بدر منیرم ای ماه تمام
ای گروه یکتا ای درج کرامت
ای اختر تابان در برج امامت
ای دادرس خلق در روز قیامت
شویاور (صامت) از هول قیامم