138
شمارهٔ ۶۱
بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بی خبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دل ها ماندیم