142
شمارهٔ ۴۰
هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گمشد
مران ای سار بان محمل که امشب کاروان گمشد
مگر مرغی رها گردید از کنج قفس دیگر
که از نالیدن او دست و پای باغبان گمشد
ترا گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زرف پرچینش
ز من نشنیدی و روز تو شب شد آشیان گمشد
موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش
زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گمشد
زدی تا بیرق بیداد را در ملک نیکویی
نشان مهر و بنیاد محبت از جهان گمشد
به منع بی دلان ناصح چرا بیهوده می کوشی
دلی گر بود ما را بر سر زلف بتان گمشد
ز بس می کرد (صامت) آرزوی راه گمنامی
کنون از بی نشانیهای یار از وی نشان گمشد