139
شمارهٔ ۱۲
ای خوش آن روز که دل به هر غمت جایی داشت
سر سودازده با مهر تو سودایی است
هر چه سوز دلم از درد فراقت غم نیست
کاشکی شام غمت و عده فردایی داشت
گفت از دامن مقصود مکش دست ای کاش
دل شوریده من تاب و توانای داشت
خانه بر دوش کسی یاد ندارد چون من
باز مجنون به جهان گوشه صحرایی داشت
هر کجا رفتم اگر کعبه و گر بتکده بود
دیدم از زلف تو یک سلسله برپایی داشت
روز و شب در قفس سینه دلم ناله کند
آه اگر رخنه از بهر تماشایی داشت
کور خوانده است مراز اهد مغرور ای کاش
سود خود دیدی اگر دیده بینایی داشت
هر قدم در ره عشقت که نهادم دیدم
خسته و مانده چه من آبله برپایی داشت
عاقبت دست تقاضای قضا برهم زد
هر کجا دید کسی عیش مهیایی داشت
(صامتا) هر که من و عیش مرا دید به خویش
گفت ای کسی که جا بر لب دریایی داشت