176
شمارهٔ ۲۳ - مصیبت حضرت امیرالمومنین(ع)
چون وصی و جانشین احمد ختمی مآب
کرد از شمشیر بن ملجم محاسن را خضاب
ساخت قلب ماسوی را در عزای خود کباب
رهسپار ملک جنت گشت زین دیر خراب
شعله بر جان حسین افروخت چون قلب حسن
ریخت خاک بی کسی بر فرق اهل روزگار
با یتیمی کرد زینب را به هجر خود دچار
ام کلثوم ستمکش در فغان شد چون هزار
روز روشن گشت پیش اهل دین چون شام تار
گلشن عالم شد از درد و محن بیت الحزن
شد به جلباب کفن پنهان رخ زیبای او
زینت تابوت چوبین قامت زیبای او
شاه خیبر کن شد آخر در عماری جای او
تا دهند اندر شبستان لحد ماوی او
شد حسن عازم به دفنش با حسین ممتحن
چون به سوی طور سینا ساختند او راروان
مجتبی با خامس آل عبا بر سر زنان
شد سوار باوقاری آشکارا و عیان
کرد براشان سلام و گفت با حسن بیان
ای حسین وای حسن ای کاشف سرو علن
ای بدن کاندر عماری همچو مهر منجلی است
گوئیا جسم علی صهر نبی حق راولی است
واقف اسرار رمز هرخفی و هرجلی است
مجتبی فرمود آری این بدن نعش علی است
گفت بگذارید پس دفن تن او را به من
سبط اکبر مجتبی گفت ای سوار مه لقا
کرده باب ما وصیت پیشوای ماسوا
غیرخضر و جبرئیل اندر حصول مدعا
نیست لایق به دفن مظهر ذات خدا
گو تو خضری یا که جبریل ای جوان موتمن
آن سوار نیک پی بگرفت از عارض نقاب
گشت روشن هر دو چشم آن دو شبل بوتراب
از فروغ نور وجه الله یعنی روی باب
از تعجب با پدر گفتند کی عالیجناب
العجب ای شمع بزم کردگار ذوالمنن
پیکر تو کرده اندر تخته تابوت جا
حود سواره می رسی از راه اژ راه وفا
در تبسم گشت و گفت آن معدن سر خدا
نیست هنگام تعجب چون بود در هر کجا
به رخ هر مختصر حاضر رخ زیبای من
ای کمال لطف یزدان معنی کنز خفا
کوکب برج ولایت آفتاب انما
ماه افلاک فتوت قبله اهل وفا
نامدی بهر چه در بالین شاه کربلا
ای که حاضر وقت موتی بر سر هر مرد و زن
ماند به بسر جسم مجروح حسینت بر زمین
با جوانان بنی هاشم ز ظلم مشرکین
اهلبیت و عترتت شد دستگیر مشرکین
یا امیرالمومنین درکربلا بنگر ببین
نوخطان را خفته در خون نورسان را در رسن
ساخت ابن سعد بی دین خانه دین را خراب
یعنی اندر پیش چشم زینب بی صبر و تاب
بیکفن انداخت جسم شاهدین در آفتاب
سر بر آرای بوتراب از خاک بنگر در تراب
آنکه باشد تربتش دارالشفای مرد و زن
یک حسینی از تو بر جا ماند اندر خافقین
خولی بی دین و ایمان رو سیاه نشاتین
زد سر مهر افسر این شاه بر نوک سنین
بهر انگشتر جدا کردند انگشت حسین
بهر بند از بند ببریدند دستش را ز تن
کار را اندر عداوت شمر تا جایی رساند
تا که زینب را به روز بی کسی در غم نشاند
اسب بر نعش حسینت ابن سعد آخر دواند
نی غلط گفتم که در زیر سم توسن نماند
پیکری ناآئی و بر ماتمش پوشی کفن
آتش اندر خیمه گاه شاهدین شد شعله ور
در بیابانها نگر اطفال خود را در به در
آنی یکی را با جگر این را به دامن بین شرر
بر کف از جور خطاکاران امت درنگر
اهل بیت خویش را همچون اسیران ختن
خیز دلجویی نماز حالت اهل و عیال
وارسی به نماز درد کودکان خردسال
بر سر ایشان بکش دستی پی رفع ملال
خامه (صامت) اگر از گفتگو گردید لال
جودیا این داستان بگذار و بگذر زین سخن