159
شمارهٔ ۱۵ - در مدح فرزند امام حسن مجتبی(ع)
ای ز بساطقرب از بسکه گشته مست
گاهی کشیده پای گاهی فشانده دست
افتاد بی خبر از وعده الست
از اوج لامکان در این حضیض پست
تا کی وصال دوست جوئی بسر سری
چون کردم پیله کار بر خود گرفته تنگ
آئینه ضمیر کرده به زیر زنگ
گه با زمین به صله گه با فلک به جنگ
پوئی گهی ز روم جوئی گه از فرنگ
اوضاع قیصری فر سکندری
از زهر مهر دهر رو تر مکن مذاق
کز تلخی افکند بر جانت احتراق
اندازدت به حسم و جان بانک الفراق
تا بهر تو رسد تریاق از عراق
ماند ز تو به جای بی روح پیکری
تا می کند به جان آب روان بجوی
این نوشدش به میل آن ریزدشبه روی
یک جا که ماند یافت تغییر رنگ و بوی
وصف ثلاثه راستگردد به شان اوی
نفرت کنند از او هر خشک و هر تری
از یک قبیله بود احمد و بو برای اوب
هر دو به هم قرین در نسل و در نسب
می بود هر دو را فخریه بر عرب
این در لهیب نار گردید ملتهب
وان بر سهپر کوفت کوس پیمبری
انعام عام دوست هر صبح و هر مسا
مارا بخوان غیب دایم زند صلا
باری ز جای خیز و ز بهر التجا
بنما رخ نیاز بر سبط مجتبی
قاسم کزو بپاست دوران سروری
شاهی که بر رسول بهتره نبیره بود
سر خیل اقربا فخر عشیره بود
محبوب عالم از حسن السریره بود
کالشمس فی النهار در شام تیره بود
بل کرده آفتا زو کسب انوری
در شاهزادگی بر خلق شاهیش
گردن به طوق طوع مه تا به ماهیش
او شاه و کائنات یکسر سپاهیش
پنهان به جسم و جان فر الهیش
ظاهر ز فطرتش آثار داوری
«یکفی بفخره فی الکون والزمن»
دامای حسین(ع) فرزندی حسن(ع)
مویش گرگره گیسو شکن شکن
از مشک یک ختا از نافه یک ختن
لعلش چون آب خضر در روح پروری
نزد دعای او چرخ افکند سپر
زیر زمانه را ز ورش کند ز بر
آن را که تیغ او اینجا رسد بسر
گردد ز بیخودی آنقدر سقر مقر
بخ بخ از این هنر و از این دلاوری
چون نار قهر او برگیرد اشتغال
سرمه صفت شود از صولتش جبال
از مشرق و جنوب تا مغرب و شمال
از عسرت مکان و از تنگی مجال
جولانگهیست تنگ وی از صفدری
روزی که بر حسین روزگارتنگ
قامت به یاریش آراست بهر جنگ
تعویذ باب را بگرفت روی چنگ
جسمی ز جان ملول جانی ز تن به تنگ
آمد بر عمو با آه آذری
گفت ای ز کائنات شخص تو انتخاب
بنگر به سر خطم از باب مستطاب
ده بر شهادتم اذن ای فلک جناب
شاه از سرشگ ریخت اجام به آفتاب
با آن یتیم گشت در ذره پروری
بنمود بزم عیش از بهر او بپا
از خون دل گرفت بر دست او حنا
پوشید از کفن بر قامتش قبا
او را روانه کرد در حجله عزا
پس زهره را سپرد در دست مشتر
ننشسته بد هنوز در پیش نوعروس
کز دشت ماریه زان لشگر مجوس
بر گبند سپهر پیچید بانک کوس
مایوس از عروس برخاست به افسوس
گفتی مگر سپند جسته ز مجمری
آمد به معرکه چون مهرمنجلی
شد کربلا احد و آن نوجوان علی
کاری به خصم کرد از تیغ پردلی
زوریبکار برد ین فارس یلی
کان روز تازه کرد آئین حیدری
ازرق به رزمگاه مانند شیر نر
آمد به جنگ وی با چهار تن پسر
آن شبل مرتضی با تیغ شعله ور
هر پنج را بداد اندر سقر مقر
پس راند در خایم خنک مظفری
آه از تف عطش افتاد در تعب
کرد از عم گرام آب رون طلب
خاتم به جای آب شاهنشه عرب
اندر دهان او بنهاد تشنه لب
سوی جدال کرد روی برابری
از کوشش زیاد آن طفل خورد سال
افتاد از مصاف واماند از جدال
بی رحم کافری ز آن فرقه ضلال
زد تیغ بر سرش در عرصه قتال
کز پا فتاد و کرد در خون شناوری
مظلوم کربلا آمد چون بر سرش
می خواست تا کشد قاتل به کیفرش
مغلوبه گشت جنگ در روی پیکرش
پامال سم اسب شد جسم اطهرش
فریاد (صامتا) زین چرخ چنیبری