271
شمارهٔ ۱ - مسمط در ستایش پروردگار
اول ایجاد چون خدای تعالی
کرد پدید از قلم چو صورت اشیاء
گفت قلم بهر وصف ایزد یکتا
ای ز صفات تو، ذات پاک تو پیدا
در دل هر ذره قدرت تو هویدا
هر کسی از چاره دست وی شده کوته
سوی تو آورده روی درگه و بیگه
جمله تو را بنده گر گدا و اگر شه
علم تو چون قدر توز عیب منزه
قدر تو چون علم تو ز نقص مبرا
نیست کسی را به کنه معرفت پی
مرغ نفس روز و شب به گفتن یاحی
کرده به تن آشیان قرب تو را طی
جلوه حسن تو گر نتافته بروی
روح به زندان گرفته بهر چه ماوا
مخزن عقل هر آنکه باشد ز گهر پر
کرد به صنع خایی تو تفکر
در عجب ابلیس شد ز عجب و تکبر
در شب معراج گفت بهر تحیر
آدم خاکی کجا و عالم بالا
هر که به راه محبت تو قدم زد
دولت جاوید جست و عزت سرمد
کار مجاز از حقیقت تو موید
عشق اگر از تو نیست بهر چه نبود
هیکل مجنون جدا ز هیبت لیلا
هر که شد اندر حریم قرب تو محرم
شاهی او شد به کائنات مسلم
نسل بنی آدم از تو گشت مکرم
گرنه تو را بنگرد به قالب آدم
سجده به آدم کند ملائکه؟ حاشا!
دانش کونین در صفات تو قاصر
نیست کسی را به جز تو یاور و ناصر
بود ازل را وجود تست معاصر
قصد عبودیت چهار عناصر
خاصه معبودی و تو قادر و دانا
قهر تو اهل غرور را شده ناکب
مهر به جنگ سپهر ز امر تو راکب
سیر فلک را مشیت تو مراکب
جلوه شمع شهود هفت کواکب
شاهد یکتایی تو شاهد یکتا
نیست به قصد جلالت تو رسیدن
حضرت جبریل را مجال پریدن
راه تو رفتن خوش است و روی تو دیدن
در شجر از جلوه تو گاه بریدن
اره خجل شد ز طاقت زکریا
طوطی شیرین سخن شکر شکن از تو
بلبل شیدا به گل کند سخن از تو
بویسمن از تو عطر یاسمن از تو
صانع صنعت گری که در چمن از تو
سوسن اسود شگفت و لاله حمرا
طره سنبل ز تاب جعد تو پرچین
سوی تو نرگس گشاده دیده حق بین
روی شقایق ز جام شوق تو رنگین
معنی توحید تست لفظ ریاحین
کز خط ریحان سبز می شود افشا
گلشن ایجاد را ز حکم تو رونق
لاله به سیر چمن ز وصل تو ملحق
مست مدام از شراب لعل مروق
مصدر اسرار تست ذکر انا الحق
کز لب منصور غنچه می شود انشا
نرگس شهلا به طرف باغ چو زنبق
برده چو سرو سهی ز حسن تو رونق
هست ثنای تو در شکوفه مفلق
از پی تعظیم تست بید معلق
خم شده در باغ ایستاده به یک پا
آنچه که مرعی بود به کشور امکان
وانچه نهان است از تصور اعیان
جمله در اوصاف ذات تست ثناخوان
از غم سودای تست گشته پریشان
سنقل آشتفه همچون زلف چلیپا
قلب معارف به داغ مهر تو محزن
امن تحلای تست وادی ایمن
طالب دیدار تست شیخ و بر همین
دیده جمال تو جلوه گر که به گلشن
دیدهحیرت شده است نرگس شهلا
خاتم مهر تو مهر کرده لب گل
غنچه نموده به صنعت تو تامل
غرق به سیلاب شبنم است قرمفل
حسن تو را می کند اشاره به بلبل
گل به شکر خنده و شکوه به ایما
دیر و حرم در پناه لطف تو آمن
ارض و سما را ز حضرت تو میا من
صانع کونین و خدای مهیمن
عین ستایش تویی ز کعبه مومن
محض پرستش تویی ز معبد ترسا
فیض تو جان را مدد اگر نرساند
تن به تمنای وصل روح بماند
درک صفای تو مشت خاک چه داند
قول تو را نطق عقل کل نتواند
با همه حکمت بلا نعم ولا
دولت لطف تو بهتر از همه دولت
فضل تو اسباب فیض دولت و ملت
وا اسفا نزد حضرتت ز خجالت
غرق گناهیم در سراچه غفلت
بی خبر از خود چو باده خوار ز صهبا
هر چه بود عیب و نقص از همه پاکی
عین بقا عاری از فنا و هلاکی
در بر تو ماسوی کم از کف خاکی
با تو محاکم کی از محاکمه باکی
با تو محاسب خود از حساب چه پروا
این منم آن مستمند عاصی حیران
صدرنشین سر بر غفلت عصیان
منحرف از راه و رسم مذهب و ایمان
دل به تو مشغول گشته نفس به شیطان
نق عمل از میانه رفته به یغما
مهر جان ذوق بندگی ز دلم برد
شیشه عقلم به سنگ جهل هوا خورد
گشته ز صاف حیات قسمت ما درد
گر پسری زشت و کور از پدری مرد
گفت چو بادام بود چشم تو زیبا
قامت جان خم به زیر بار غم توست
منتظر لطف های دم به دم توست
بی پر و بی بال صیدی از کرم توست
چون دیه با عاقله است از کرم توست
دادن کالا به شخص گمشده کالا
ای غم روی تو مونس شب و روزم
نور لقای تو شمع بزم فروزم
قهر تو سرمیه رضا است هنوزم
چون تو پسندی که من به حشر بسوزم
مدعیان هر طرف کنند تماشا
جنت و حور وقصور و کوثر و غلمان
نار حجیم و شرار دووزخ سوزان
در بر من هست با رضای تو یکسان
چون تو رضایی که من به دوزخ سوزان
سوزم هر دم به زیر سایه طوبی
لایق هر کس هر آنچه دیده وادادی
بر رخ هر کس دری ز لطف گشادی
اول و آخر به جز تو نیست مرادی
گر به تمنا نمی رسیم و تو شادی
عین تمنای ما است ترک تمنا
نیست بخوان کرم به جز تو کریمی
صاحب احسان خاص و لطف عمیمی
مبدء اشیاء معید عرش عظیمی
رازق و رحمانی و روف و رحیمی
خالق سبحانی و حکیمی و دانا
عین کمالات در وجود تو کامل
رسم خدایی بود به اسم تو شامل
بر همه کس کوه کوه فیض تو نازل
حی و سمیع و بصیر و عالم و عادل
قادر و قیوم و فرد و وتر و توانا
(صامت) اگر بر در تو روی گذارد
دست دعایی زروی صدق برآرد
روز قیمت ز دیده اشک ببارد
جوهری از سیئات باک ندارد
گرچه فناده ز بار معصیبت از پا