171
بخش ۴۰ - غزل
ای میوه رسیده ز بستان کیستی؟
وی آیت نو درآمده در شان کیستی؟
جانها گرفته اند در میان ترا چو شمع
جانت فدا چراغ شبستان کیستی؟
هرکس به بوی وصل تو دارد دلی کباب
معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
جانها به غم فروشده اندر هوای تو
باری تو خوش بر آمده ای، جان کیستی؟
ای دل مشو ز عشق پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی؟
غزل را چون پدید، آمد فرو داشت
برین قول ارغنون آواز برداشت
ای دل من بر سر پیمان تو
جان و دل من شده قربان تو
جان منی،جان منی،جان من
آن توام،آن توام، آن تو
عمر عزیزم همه خواهد گذشت
در سر زلفین پریشان تو
ای سر زلف تو پریشان ما
مطلع خورشید گریبان تو
عمر بدان باد فشانم چو شمع
کآوردم بوی گلستان تو
چو شهناز این غزل بر چنگ بنواخت
صنم زد جامه چاک و خرقه انداخت
سهی سرو از هوا در جنبش آمد
زمین همچون سما در گردش آمد
به رقصیدن صنوبر وار برخاست
ز سرو و نارون زنهار برخواست
چنان شد بر زمین خورشید در چرخ
که شد بی خویشتن ناهید بر چرخ
نوای پرده شهناز شد راست
هوا در جنبش امد پرده برخاست
چو آتش ز آبگینه روی گلگون
ز خرگه عکس مه انداخت بیرون
ز عکسش بی سکون شد جان جمشید
بر آب افتاد گویی عکس خورشید
ملک چون غمزه او مست گشته
چو زلف دلبرش پا بست گشته
عنان اختیار از دست رفته
کمان بشکسته تیر از شست رفته
چو نرگس سرگران گشتش ز مستی
ز بالا کرد سروش میل پستی
ملک را جام می چون سرنگون شد
ز می اطراف رویش لاله گون شد
شکر را گفت جم خیز و دریاب
که چون چشم خود از مستی است در خواب
چو خالش بستری افکن ز نسرین
ز برگ ارغوانش ساز بالین
چو بختش باش شب تا روز بیدار
ز چشم دشمنانش گوش می دار
شکر چون گل درآوردش به آغوش
غلامانش برون بردند بر دوش
بگستردند فرشش بر لب جوی
شکر بالین خسرو ساخت زانوی
گل و بید و کنار آب و مهتاب
شکر بیدار و خسرو در شکر خواب
صبا برخاستی هر ساعت از جای
گهش بر سر دویدی گاه بر پای
گهی مرغ سحر گفتی فسانه
گهی آب روان می زد ترانه
ز سوسن ساخت سرو ناز را جای
گرفتش در کنار آب روان پای
از آن مجلس چو بیرون رفت جمشید
ز خلوت خانه بیرون رفت خورشید
خرامان کرد سیمین بی ستون را
بخواند اندر پی خود ارغنون را
چو طاووسی روان در پی تذروی
سر آبی گزید و پای سروی
نشست و ارغنون را پیش خود خواند
ز هر جنسی و هر نوعی سخن راند
نخستش گفت کاین مرد جوان کیست؟
چنین آشفته و شوریده از چیست؟
اگر دارد سر بازارگانی
مناسب نیست این گوهر فشانی
برآنم کاین جوان بازارگان نیست
که در وی شیوه بازاریان نیست
دل من می دهد هر دم گواهی
که او دری است از دریای شاهی
بسی گفت این سخن با ارغنون ساز
نمی کرد ارغنون زین پرده آواز
ز مطرب ماه قولی راست می خواست
نمی گشت او به گرد پرده راست
از آن پس پیش خود شهناز را خواند
ازین معنی بسی با او سخن راند
به آواز آمد آن مرغ خوش آواز
جوابی داد خوش طاووس را باز
که ما مرغان بستان آشیانیم
حدیث قاف و عنقا را چه دانیم
اگر بخشی به جان زنهار ما را
کنیم این راز بر شه آشکارا
به الماس سخن یاقوت سفتند
سخن زآغاز تا انجام گفتند
چو بر جمشید مهرش گرم تر گشت
به خون گلبرگ او از شرم تر گشت
حدیثی چرب و شیرین بود و درخورد
به عمداً رو ترش کرد و فرو برد
چو سروی از کنار جوی برخاست
به قد خویش بستان را بیاراست
صنوبر وار در بستان چمان گشت
همی زد چون صبا گرد چمن گشت
در آن مهتاب می گردید خورشید
دو مطرب در پیش بر شکل ناهید
چو گل بر ارغنون می کرد نازش
چو بلبل ارغنون اندر نوازش
گلش رنگ رخ از مهتاب می برد
به غمزه نرگسان را خواب می برد
خرامان آن بهار نوشکفته
بیامد بر سر بالین خفته
نگاری دید زیبا رفته از دست
دو چشمش خفته بر برگ سمن مست
خطی بر لاله از عنبر کشیده
به خوبی لاله را خط در کشیده
شکر چون دید ماه خرگهی را
خرامان بر چمن سرو سهی را
در آب نیلگون افتاده مهتاب
مهی درآب و ماهی در لب آب
ملک را خواست دادن ز آن بشارت
به شکر کرد شیرین لب اشارت
که: «کم گو بلبلا کمتر کن آشوب
یک امشب خواب خوش بر گل میاشوب
اگر چه برگ گل آشفته اولی
ولیکن خفته است او ، خفته اولی
درآن مهتاب چشم انداخت بر شاه
نظر فرقی نکرد از شاه تا ماه
ولیکن داشت خسرو عنبرین فرق
نبود اندر میانش غیر این فرق
دگر شبها ملک بیدار بودی
همه شب دیده اش خونبار بودی
شب تاری به مژگان لعل می سفت
ز آه و ناله اش مردم نمی خفت
همی گردید و چشمش خواب می جست
خیال خواب خوش در آب می جست
شبی کامد به کارش چشم بیدار
زدی بر دیده گفتی خواب مسمار
به پای خود چو دولت بر در آمد
سبک خواب گرانش بر سر آمد
همه چیزی به وقت خویش باید
که بیگه خواب نوشین خوش نیاید
نگشن آن شب گل خسرو شکفته
چنین باشد چو باشد بخت خفته
سبک روحی نمود آن روح ثانی
ولیکن خواب کرد آن شب گرانی
نشاط انگیز سازی با نوا ساخت
به آواز حزین این شعر پرداخت: