102
غزل شمارهٔ ۶۵
نه ز احوال دل بی خبرانت، خبری است
نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذری است
گفته ای، باد صبا با تو بگوید، خبرم
این خبر پیش کسی گو، که شبش را سحری است
بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها
می رود با تو نگویم، که در آن دردسری است
نظر من همه با توست، اگر گه گاهی
نکنم دیده به سوی تو درآنم، نظری است
ای دل از منزل هستی، قدمی بیرون نه
به هوای سر کویش، که مبارک سفری است
هر که خاک کف پایت نکند، کحل بصر
اعتقاد همه آن است که او بی بصری است
تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را
او بر آن نیست که غیر از تو به عالم، دگری است