83
غزل شمارهٔ ۳۸۷
هزارت دیده می بینم که می بینند هر سویی
دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من
به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
نمی ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری
تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
خطا می دانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من
همی پویند و می بویند خاک هر سر کویی
ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی
ازان گل بی وفا باشد که در گل هست ازو بویی
ز سر می خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن
ولی چوگان تو سر در نمی آرد به هر گویی
دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر
ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی