108
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ترک من می آیی و دلها به یغما می بری
روی پنهان می کنی، دل آشکارا می بری
دی دل من برده ای، امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است، آن نیز فردا می بری
آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که خود را بس به بالا می بری
کفر زلفت را به دین من می خرم زیرا به دین
سر فرو می آورد، لیکن تو در پا می بری
من نمی دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما می بری
چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما می بری
من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می بری
هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف می آری به صد زنجیر و آنجا می بری