111
غزل شمارهٔ ۳۳۰
باز می افکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودی
که برآورد بر آمد همه پیرامن او
اینکه مویی شده ام در غم آن موی میان
کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من
می نماید رخ چون آینه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زده ای زلف به هم برزده ای
که رباید دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمده اند
مردم از شیوه چشم تو و از شیون او