96
غزل شمارهٔ ۳۰۴
مسکین تنم به بویت، خو کرده است با جان
ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان
حیف آیدم بریدن، زلفت که آن دو زلفت
هر مورگی است کان رگ، پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت، یک روز می خرامد
می روید از زمین تن، می بارد از هوا جان
باد صبا ز کویت، جان می برد به دامن
در حیرتم کز آنجا، چون می برد صبا جان؟
از شوق وصلت آمد، جان عزیز بر لب
گر می شود میسر، سهل است گو بر آ جان
در گوشه های چشمت جان جای کرد جانا
زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند، اندر محیط عشقت
دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان
در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟
سلمان تنست و آنجا جای دلست یا جان