89
غزل شمارهٔ ۲۶۱
می کند غارت صبر و دل و دین سودایش
آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟
گر دل و جان من دلشده بودی بر جای
کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش
رقم هستی من عاقبت از لوح وجود
برود لیک بماند اثر سودایش
لایق ضرب محبت نبود هر قلبی
که ز اخلاص حکایت نکند سیمایش
خواب ما را ز خیالش بنمود اسبابی
بعد از آن روز ندیدیم بخواب آسایش
دست در دامن او می زنم و می کشمش
تا بر غم سر من سر ننهد در پایش
عجب آن است که در بزم ریاحین گل را
زیر شمشاد نشانند و تو بر بالایش
در پی باد صبا چند رود سرگردان
دل به بوی شکن طره عنبر سایش
که خبر یابد از آمد شدن پیک نسیم
که ز بوی سر زلف تو کند رسوایش
غم عشق تو چه خوش می خورد اولی خونم
که به پالوده ام از دیده خون پالایش
هر که امروز به خلوت نفسی با تو نشست
غالبا رغبت جنت نبود فردایش
در شب تیره زلفت دل سلمان گم شد
شمعی از چهره بر افروز و رهی بنمایش