79
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دل ز وصل او نشان بی نشانی می دهد
جان به دیدارش امید آن جهانی می هد
جوهر فر دهانش طالب دیدار را
بر زبان جان جواب « لن ترانی» می دهد
جز سرشک لاله رنگم در نمی آید به چشم
کو نشانی زان عذار ارغوانی می دهد
دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش
می رسد وز گرد راهم ارمغانی می دهد
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
می شود بیمار وز آنجا زندگانی می دهد
نرگسش در عین مستی دم به دم چشم مرا
ساغری از خون لبالب، دوستگانی می دهد
زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی می دهد