110
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از چشم من خیال قدش کی برون رود؟
سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟
بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمی دهد که کسی در درون رود
دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟
وقتی که هردو عالمت از دل برون رود
از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر
بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود
گر نی کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدین فلک نیلگون رود
واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!
کی درد عاشقی به فسان فسون رود
یک ذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رود