شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سلمان ساوجی
سلمان ساوجی( غزلیات )
115

غزل شمارهٔ ۱۴۴

گرچه در عهد تو عاشق به جفا می میرد
لله الحمد که بر عهد وفا می میرد
هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست
سخن است اینکه به شمشیر قضا می میرد
هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما می میرد
مرغ در دام تو از روی هوا می افتد
شمع بر بوی تو در پای صبا می میرد
مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم
وانکه زین جام دمی خورد چرا می میرد؟
ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش
رحم کن رحم، که بی برگ و نوا می میرد!
دل من طره طرار تو را می خواهد
جان من غمزه بیمار تو را می میرد
می شوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
به کسی بخش که از بهر دوا می میرد!
می کند راه خرد در شب سودای تو گم
که چراغ خرد از باد هوا می میرد
به سر کوی غمت خاک دوایند مرا
نفس بیچاره چه داند که چرا می میرد؟
نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!
همچنینش بگذارید که تا می میرد!