91
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آخرت روزی ز سلمان یاد می بایست کرد
خاطر غمگین او را شاد می بایست کرد
عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد می بایست کرد
داد من یک روز می بایست دادن بعد از آن
هرچه می شایست از بیداد، می بایست کرد
اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد می بایست کرد
ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد می بایست کرد
صحبتش چون آینه، گر روبرو می خواستی
پشت بر زر روی بر پولاد می بایست کرد
گر تو شاهی جهان در روز و شب می خواستی
بندگی حضرت دلشاد می بایست کرد