111
غزل شمارهٔ ۱۳۵
خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد
گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد
از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را
تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد
چون زهر سویی نشانی می دهندش، می دهم
خاک خود بر باد تا هر ذره ای سویی برد
با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان
دم نمی یارم زدن ترسم صبا بویی برد
بر سرت چندان پریشان جمع می بینم که گر
بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد
تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن
حیف باشد نازنینی بار هندویی برد