108
غزل شمارهٔ ۱۰۲
هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت
درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت
هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی
از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت
پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل
دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت
دل ز غوغای تو و غوغای می آمد به تنگ
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او
باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت
هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست
دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت
می شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست
بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت
تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد
هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت
قصه زلف تو می گفتم، رخت بر تاب شد
بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت
بر نمی تابد دلم بر تافتن روی از حبیب
فی المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت