135
غزل شمارهٔ ۱۰
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!
چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان
از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا
می برم نام تو و از تو نشان می جویم
در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا
دم ز مهر تو زنم، تا ز حیاتم باقی است
وصف حسن تو کنم، تا که زبان است مرا
من نه آنم که بخود، از تو بگردانم روی
می کشم جور تو تا، تاب و توان است مرا
گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا
تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز
بر سر کوی تو، فریاد و فغان است مرا
زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس
که دل غمزده جانا، به چه سان است مرا
دیده تا، قامت چون سرو روان تو بدید
همه خون جگر از، دیده روان است مرا
می کند رنگ رخم، از دل پر زار بیان
خود درین حال، چه حاجت به بیان است مرا؟