شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس
سلمان ساوجی
سلمان ساوجی( قصاید )
128

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس

وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود
غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل
این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود
روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو
نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود
با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانه های زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا
اطلس گلزیر روی جامه خارا شود
رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود
بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشه های باغ از آن پر لولوی لالا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند
خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود
گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود
سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من
مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه
حمله اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام
ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود
گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد
نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد
آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود
تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل
نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود
بر درش جوزا بدان امید می بندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من
با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!
ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان در دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود
می نماید دشمن ملکت سودای از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود
دشمنت خود را به دست خود بدستت می دهد
تا مگر دستی بگردد پایه اش بالا شود
پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانه ای صدبار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانه اش روزی مباد
بسته دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود
در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم
هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود
قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار
تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود
غره می باشد به نظم خویش هرکس تا چو من
شهره عالم به نظم دلکش غرا شود
شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت
کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان
کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!