شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۹
سعدی
سعدی( مثنویات )
158

شمارهٔ ۲۹

خری از روستائیی بگریخت
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر می تاخت
بانگ می کرد و جفته می انداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی